جوانکی آمد وفریاد زد :
مدرسه را با توپ زدند .
جهان آرا بهت زده به طرف مدرسه رفت ،وارد مدرسه شد .
چراغ قوه راروشن کرد درنور آن جز بدن های متلاشی شده وزمینی سرخ از خون بچه ها چیزی ندید .
بغض گلویش را گرفته بود .
مردم آه می کشیدند .یکی به او نزدیک شدوگفت :« محمد ،پاهای محسنی فر را پیدا کردم ،بقیه ی بدنش نیست .
با این همه مصیبت،فرمانده ی سپاه خرمشهر نباید می شکست .
همه ازاوانتظار دیگری نداشتند .
او نیز جوانمردی می کرد .
هرکه را که بی تاب می دید به سراغش می رفت ،در آغوشش می کشید وآرام می گفت :
« ناراحت نباش ،ما خدا را داریم ،ما امام خمینی (ره)را داریم .»
سلام دوست عزیز
ورودتان را به جمع وبلاگ نویسان تبریک میگویم.
از لطفتان نسبت به وبلاگ ب مثل بسیجی ممنونم.
خوشحال میشوم بازهم نظرتان را در باره محتوای وبلاگ وطریقه آشنایی با آن بدانم.
لینک شدید.
یا علی
خیلی ممنون از لطف شما
شما هم لینک شدید
ان شا ءالله باز هم میام پیشتون
خوشحال میشم بنده رو هم از نظرات سازندتون راهنمایی کنین
یا علی
دوست من سلام. با افتخار لینکتون کردم
خیلی ممنون از لطفتون
شما هم لینک شدید
باز هم منتظرتون هستم