زمزمی از نور

شهادت قسمت ما می شد ،ای کاش

زمزمی از نور

شهادت قسمت ما می شد ،ای کاش

نام مـــــرد برازنده شمـاست



















چندیست جان به حجم تنت جا نمی شود
هِی سرفه می کنــی نفست وا نمی شود
طعنه زده به دختر تو همکلاسی اش:
این سرفه ها برای تو بابا نمی شود


√نام مـــــرد برازنده شمـاست..

2468

نظرات 6 + ارسال نظر
نسیم بهشت سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:18 ب.ظ http://shmimadab.blogfa.com

یا کریم

در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند.
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند .

التماس دعا

[ بدون نام ] سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:19 ب.ظ

یا قاضی الحاجات

مسیحی‌ام اما برای کشورم جنگیده‌ام

سمانه فاطمی: روی سینه صلیب کشید. مشتی خاک برداشت و روی تابوت ریخت. تابوت به‌وسیله طناب‌هایی که آهسته آهسته آزاد می‌شد به داخل قبر پایین می رفت. هر چه قدر تابوت پایین‌تر می‌رفت بیشتر به تنهایی‌اش پی می‌برد.

مراسم تدفین مادرش را به خاطر آورد که دو سال قبل مثل حالا زل‌زده بود به پایین رفتن تابوت و آدم‌هایی که دور قبر ایستاده بودند همه همین‌طور بودند؛ سیاه پوش و سر در گریبان. منتها آن زمان دوشادوش برادر بزرگ‌ترش ایستاده بود؛ یادش امد که سرش را روی شانۀ برادرش گذاشته و های های گریسته بود؛ تنها کسی که بعد از مادر برایش مانده بود و حالا همان تنها برادر نیز داشت به زیر خاک می رفت. لحظه ای تنش لرزید و دوباره روی سینه صلیب کشید.

بعد از مراسم به خانه آمد. خانه برادری که دیگر در آن نبود؛ هیچ کس در خانه نبود. فقط صدای خس خس نفس‌های خودش را می شنید. تو این دنیا تنها یک مادر داشت که از بس برای گرفتن حق جانبازی‌اش رفت و آمد کرد، آخر هم چیزی نصیبش نشد و دق کرد و مرد.

برادرش هم که... از اینهمه تنهایی وحشت کرد. به کپسول اکسیژنش نگاه کرد. ناگهان صداهای عجیبی تو سرش پیچید؛ صدای سوت خمپاره، صدای شلیک، صدای بمباران...خوابید رو زمین و گوشهایش را گرفت. اینطور مواقع برادرش می‌آمد و داروهایش را بهش می خوراند. اما حالا همینطور روی زمین افتاده بود و تمام بدنش می لرزید. پس از لحظاتی دیگر صدایی تو مغزش نبود و تنها سکوت بود و سکوت.

آنقدر روزها در بیکاری و تنهایی و سکوت با صدای خس‌خس نفس هاش نشست و به دیوار خیره شد و آنقدر به حالت‌های عصبی دچار شد و به خاطر نبود دارو در همان وضعیت ماند که دچار توهم شد و پس از مدتی دکترها گفتند به بیماری شیزوفرنی دچار شده است.

کار و درآمدی هم نداشت. به خاطر بیماری هم توان آن را نداشت که برای اثبات جانبازی‌اش تلاش کند؛ تازه مادرش این کار را پیگیری کرده و نتوانسته بود به نتیجه برساند. هر وقت می‌رفت کلیسا در برابر جایگاه زانو می‌زد، به شمایل‌های دور و برش نگاه می‌کرد و دعا می‌خواند؛ برای مادر و برادرش و برای خودش که خیلی زود از این درد و رنج رها شود و پیش آنها برود.

چون از همه سختتر درد تنهایی بود که آزارش می داد. در راه بازگشت از کلیسا به خانه، خانه‌ای که هیچ کس جز دیوارهای ساکت انتظارش را نمی‌کشید همیشه این جمله تو ذهنش صدا می‌کرد که درست است که من یک مسیحی‌ام اما برای وطنم جنگیده‌ام و مثل همیشه از خودش می پرسید که آیا با من که یک مسیحی‌ام اینطور رفتار می شود یا جانبازهای دیگر هم با این درد و رنج‌ها دست و پنجه نرم می کنند...؟!

خداوندا عاقبت بخیرمان نما

نسیم بهشت سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:22 ب.ظ http://shmimadab.blogfa.com

یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح

به سختی توانستم روستای رود پشت را پیدا کنم. از نانوایی روستا سراغ خانه آقای پور حسن را گرفتم. کمی فکر کرد و گفت: به فامیلی نمی شناسم ولی تا گفتم: جانباز شیمیایی، خانه را نشان داد. منتظرم بودند و مهمان نوازی را در حقم تمام کردند. آن شب همه آمدند همسایه‌ها، اقوام، آشنایان‌و... آقای پورحسن در حالی که ماسک اکسیژن بر دهان داشت فقط به صحبت‌ها گوش می داد. هنگام خواب در سکوت شب صدای دم و بازدم دستگاه اکسیژن ساز خبر از حضور مردی می داد که از کاروان شهدا جا مانده بود. مردی که مانده بود تا به صورت زنده و حاضر 8 سال دفاع مقدس را به تصویر بکشد. نمی‌توانستم بی‌توجه به این صدا بخوابم. با من حرف می‌زد و می‌گفت: ای که از کوچه معشوقه ما می‌گذری بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش.

محمدرضا پورحسن در سال 1348 در خانواده‌ای کشاورز در روستای رودپشت از توابع آستانه اشرفیه دیده به جهان گشود. او همراه با 3 برادر دیگرش برای کمک به پدر جهت امرار معاش خانواده بعد از مدرسه به شالیزار می‌رفت و با وجود خستگی کار روزانه مسجد را جهت انجام فرایض دینی، فرهنگی و اجتماعی رها نمی‌کرد. بعد از اعلام جنگ و شرایط خانواده و پدر یک به یک جهت انجام خدمت سربازی به جبهه اعزام شدند.

با این حال محمدرضا با توجه به سن پایین خود چندین بار به قصد اعزام به جبهه اقدام کرد و رد شد ولی بالاخره بعد از بازگشت برادر بزرگ‌تر از عملیات آزادسازی خرمشهر او از طریق گردان حمزه از لشکر 52‌گیلان به مناطق عملیاتی اعزام شد. آموزش‌های 45 روزه در نوشهر و آموزش‌های تخصصی در سنندج و دزفول باعث شد محمدرضا در تمامی رسته‌های بهداری، قایقرانی، تیربارچی، آرپی جی زن، اطلاعات عملیات‌و... آموزش ببیند و به قول خودش همه کاره گردان شده بود. وی قبل از مجروحیت در مناطق عملیاتی شط علی، بیت المقدس7، اروند رود، جزیره مجنون، مناطق مرزی بانه و... حضور داشت.

محمدرضا در سال 1365 در منطقه پاسگاه زید از ناحیه دست و پا و پارگی پرده گوش به شدت مجروح شد و او را به بیمارستان ارتش تهران منتقل کردند. او می‌گوید: در بیمارستان به دلیل موج انفجارآنقدر از درد فریاد می‌کشیدم که دستانم را به تخت می بستند و بعد از ترخیص از بیمارستان تا چند ماه خانواده‌ام از فریادهای من در امان نبودند، هرچه بود را می‌شکستم و قرص‌های اعصاب قوی اعم از آپودوکسپین، کلونازپام‌و... مصرف می‌کردم.

پورحسن بعد از چند ماه استراحت دوباره داوطلبانه به مناطق عملیاتی رهسپار شد و این بار منطقه شلمچه بود. محمدرضا لحظه مصدومیت خود را اینگونه بازگو می‌کند: ساعت 45 :13 عصر یک روز گرم تابستان بود. محل استقرار گردان کانالی بود در منطقه شلمچه که عمق آن به اندازه قد افراد بود و منتظر بودیم شب بشود تا دستور حمله صادر شود. بعضی از بچه‌ها استراحت می‌کردند و برخی وصیتنامه می نوشتند من هم با دوربین رفت و آمد عراقیها را زیر نظر داشتم. یک مرتبه صدای هواپیما شنیده شد. 3 فروند بودند بعد از اولین حمله هوایی فرمانده گردان با صدای بلند گفت: شیمیایی شیمیایی...

فقط 9 ثانیه وقت داشتیم تا نفسمان را حبس کنیم و ماسک بزنیم ولی حتی این فرصت را هم پیدا نکردیم. 15 متری من داخل کانال یک راکت حاوی گاز خردل اصابت کرد و بچه هایی که نزدیک بمب بودند در جا سوختند و شهید شدند. من هم که چشمانم دیگر نمی‌دید و سوزش پوست و سرفه امانم را بریده بود بیهوش شدم.

وقتی که چشم باز کردم خودم را عریان روی تخت در بیمارستان دزفول دیدم. بدنم پر بود از تاول‌های خونی که روی آن را با کرمی سفید رنگ پوشانده بودند. به پرستارها گفتم به پدر و مادرم اطلاع ندهید. بعد از مدتی به بیمارستان ارتش تهران منتقل شدم و از آنجا به لنگرود و سپس ترخیص شدم. غذایم فقط سوپ و سرم بود بعد از مدتی یک سری تاولها از بدنم محو شد و صدایم باز شد.

محمدرضای قصه ما در مورد ازدواجش می گوید: 11 روز بعد از اتمام دوره سربازی یک روز بحث ازدواج بین من و شوهر خواهرم مطرح شد. او یکی یکی نام دخترها را می گفت و وقتی به اسم همسرم رسید وی را انتخاب کردم. چون ایشان و خانواده شان را از قبل می شناختم. روز بعد با یک حلقه انگشتر، روسری، پارچه و گل و شیرینی برای خواستگاری به منزل عیال رفتیم. مهریه مان 300 هزار تومان پول، یک دست آیینه و شمعدان و یک جلد کلام الله مجید تعیین شد. یادش به خیرشب عروسی حیاط خانه جا نداشت 800 نفر میهمان داشتیم برنج عروسی محصول دست بابا بود.

بعد از یک سال برای کار به بندر عباس رفتم آنجا به دلیل تجربیات جنگ به عنوان تزریقات بیمارستان شهید محمدی مشغول به کار شدم. ماهانه 3000 تومان حقوق می‌گرفتم و 1500 تومان کرایه خانه می دادم بعد از 8 سال در جنوب به دلیل گرمی هوا عوارض شیمیایی نمایان شد و سرفه‌ها امان از من گرفته بود. دکتر بعد از معاینات دریافت که این سرفه‌ها ناشی از استشمام مواد شیمیایی در زمان جنگ است به همین دلیل جهت درمان در تهران به کرج نقل مکان کردیم و در شرکت کنسروسازی مشغول به کار شدم. سال 1383 تاول‌ها نمایان شد و پدرم از من خواست که به دلیل آلودگی هوا به روستا برگردم.

تاولها روز به روز بزرگ‌تر و بیشتر می‌شد و سرفه‌ها خون آلودتر... تا اینکه بالاخره برای درمان در بیمارستان بقیه الله تهران بستری شدم.

جانباز پور حسن در مورد روزهایی که نتوانست درصد جانبازی بگیرد و باید به تنهایی بار تاولها و جنایات صدام را به دوش می‌کشید می‌گوید: همسرم و برادرش برای درمان و درصد مجروحیت من خیلی تلاش کردند ولی تمام تلاش‌ها بی‌فایده بود نمی‌دانم چرا بنیاد شهید در این سال‌ها فقط 5 درصد مجروحیت شیمیایی برای من لحاظ کرد. هر چند که به تازگی تشخیص دادند 15 درصد هستم. دکتر معالجم گفت: باید از اکسیژن استفاده کنم. یک میلیون و 600 هزار تومان دستگاه اکسیژن‌ساز اولین هزینه سنگین درمانم بود که با وام و قرض توانستیم تهیه کنیم. به علاوه هزینه‌های رفت و آمد به تهران برای درمان و... دیگر خانه‌نشین شدم و به هیچ عنوان بدون اکسیژن نمی‌توانم حتی یک ساعت بیرون بمانم.

هزینه زندگی من با همسرم است

همسرم به ناچار خیاطی می‌کند و برای خرج خانه گاهی اوقات روی شالیزارهای دیگران کار می کند. پسرم حمید هم به دلیل مشکلات مالی نتوانسته راهی دانشگاه شود و ازدواج کرد و دخترم نیلوفر هم ازدواج کرده است. پسرم می‌گفت: دوستان من که پدرانشان وضعیت بهتری دارند از امکانات مناسب زندگی برخوردارند و وقتی به آنها می‌گویم پدر من نیز جانباز است در جواب می‌گویند: 5 درصد که جانبازی محسوب نمی‌شود. جانباز پورحسن می گوید: متاسفانه ارزش‌های انسانی ما را نیز درصدهای بنیاد شهید مشخص می‌کند و این خیلی خطر ناک است.

از رئیس جمهور محترم می‌خواهم کمی هم به جانبازان شیمیایی توجه کند. درست است که به صورت آشکار قطع عضو نیستند ولی از داخل می‌سوزند و می سازند. آقای رئیس جمهور به داد کمیسیون‌های پزشکی برسد که چه مظلومانه از سکوتمان استفاده می‌کنند و نا عادلانه می‌بینند ولی لحاظ نمی‌کنند. درست است که بی مهری‌های بنیاد شهید روزگار سختی را برای خانواده‌ام به ارمغان آورده است ولی از خدا می‌خواهم بعد از مرگم خانواده‌ام دچار مشکل نشوند و خاطره بدی از جانبازی در ذهنشان تداعی نشود.

جانباز پورحسن هم اکنون 15 درصد جانبازی دارد و به برکت تسهیلات سپاه به تازگی هزینه‌های رفت و آمدش تامین می شود ولی همچنان تاولها امان از جانباز گرفته و زندگی سختی در روستا می گذراند. جانباز پور حسن دیگر نای سخن گفتن ندارد. حنجره‌اش سالهاست از بین رفته و شاید این برای برخی مسئولان خوب باشد چرا که اعتراضی نمی‌شنوند ولی این قلم رسانه است که فریاد های بی صدا را فریاد می زند. باشد تا گوش شنوایی نوای غریبانه این ایثاگران را بشنود.

یا الله

سایه سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:52 ب.ظ http://royayenazdik.blogfa.com

کجان نامردای روزگار که ببینن این مردای از یاد رفته رو...
روزشون مبارک

نسیم بهشت سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:10 ب.ظ

یا زینب
زینب زنی است که در راه عصمتش
عباس می دهد، نخ معجر نمی دهد
یا عقیله العرب

سرباز سایبری پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:03 ق.ظ http://noor-basir.blogfa.com

فوری - فوری - حتی فوری تر از یک فنجان قهوه ی ترک




برای آنانکه کلیک های شبانه شان

بوی خدا می دهد !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد