هِی سرفه می کنــی نفست وا نمی شود
طعنه زده به دختر تو همکلاسی اش:
این سرفه ها برای تو بابا نمی شود
√نام مـــــرد برازنده شمـاست..
حالا که آمدی، چند کلمهای برایم حرف بزن؛ از خودت، از کار و بارت؛ از روزگارت...
هنوز توی مزرعه کار میکنی؟
هنوز وقت سحـر، اذان میگویی توی روستا؟
هنوز کاشیکاریِ سردرِ خانه فرو نریخته؟ همان که رویش نوشته بود" اُفَوِّضُ أَمری إِلَی اللهِ إِنَّ اللهَ بَصِیرٌ بِالعِبادِ"
پیر شدهای پدر... پیشانیات چین افتاده... پوست دستت کشیده شده... سوی چشمهایت کم شده...
چه خبر از همسایهها؟
به تو و مادر سر میزنند؟
گفتم مـــادر؛ حالش چهطور است؟
راستی پدر، چرا تنها آمدهای؟
پس مـــادر...
چرا تسبـیحِ مادر توی دستِ تو...
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره
میفهمی ... پیر شده
وقتی داره صورتشو اصلاح میکنه و دستش میلرزه
میفهمی .... پیر شده
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره
میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه....
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش
به خاطر غصه های تو بود...
2468
کوچه را دیدی به وقت شب
چه تنها می شود . . .
بی تو !
از آن کوچه هم تنهاترم . . .
2468