به آسمان نگاه میکرد و اشک میریخت. پیش خودم فکر کردم :«بگذار به حال خودش باشد». اما طاقت نیاوردم رفتم پرسیدم : «چی شده؟» جواب نداد به آسمان نگاه کردم چیزی فهمیدم. بعد ماه را دیدم که داشت به بچهها کمک میکرد رسیده بودند به رودخانه و به نور احتیاج داشتند که بگذرند تا چند دقیقه قبل نور ماه در دشت نبود و حالا داشت نورافشانی میکرد حاج همت از پشت بیسیم به فرماندهان گردانها گفت:«ما را میبینید؟» پنج دقیقه بیشتر طول نکشید که شنیدم تمام فرماندهان دارند از پشت بیسیم گریه میکنند......
سلام دوست عزیز لینک شدید.لطفا ما را با اسم این عمار لینک کنید
سلام به روزم ومنتظرتون
به روزم ومنتظرتون هستم
خیلی خوشم اومد اگه اجازه میدید این رو جزتوضیح عنوان وبلاگم قرار بدم البته با اجازه شما
منتظر جوابتون هستم
به امید فرج مولایمان صاحب الزمان