عزیز میشوی اگر... سلام دادن را تو آغاز کنی، زیرا سلام موجب اطمینان طرف مقابل میشود.
عزیز میشوی اگر... تبسم کنی، زیرا تبسم طرف مقابل را سحر میکند و قلبش را مینوازد.
عزیز میشوی اگر... به فرد مقابل خود اهمیت دهی و از او تقدیر کنی و با مردم آن گونه برخورد کنی که دوست داری با تو برخورد کنند.
عزیز میشوی اگر... در شادیهای مردم شریک شوی.
عزیز میشوی اگر... نیازهای مردم را برآورده کنی، زیرا بدین ترتیب به قلبشان راه مییابی. نفسها با برآورده کردن نیازها پر میشود.
عزیز میشوی اگر... از لغزشها درگذر و در روح و روان خود تسامح نشان بدهی.
عزیز میشوی اگر... در جستجوی شگفتیها و در پی آنها باش که باعث کسب دوستی و جذب قلوب میشود.
عزیز میشوی اگر... در هدیه دادن بخیل نباشی اگر چه قیمت آن کم باشد، زیرا ارزش معنوی آن بیشتر از ارزش مادی است.
عزیز میشوی اگر... دوست داشتن را به طرف مقابل اظهار کنی، زیرا کلمات دوست داشتنی به قلبها نفوذ میکند.
عزیز میشوی اگر... در پی نصیحت مردم باشی به گونهای که آبروی مخاطب نرود.
عزیز میشوی اگر... با دیگران در حد توجهشان صحبت کنی، زیرا افراد میل دارند که در مدار توجهشان کسی با آنها گفتگو کند.
عزیز میشوی اگر... خوشبین باشی و بشارت را در دور و بر خود پخش کنی.
عزیز میشوی اگر... دیگران کار خوبی انجام دادند از آنها تعریف و تشکر کنی، زیرا ستایش در نفس اثر میگذارد، اما در تعریف زیادهروی نکن.
عزیز میشوی اگر... کلمات خود را برگزینی تا جایگاه تو بالا رود، زیرا کلمهی نیکو بهترین وسیله برای نوازش قلبهاست.
عزیز میشوی اگر... با مردم متواضع باشی، زیرا انسانها از کسی که احساس برتری میکند دور میشوند.
عزیز میشوی اگر... در پی صید عیوب دیگران نباشی، بلکه به اصلاح عیوب خود مشغول گردی.
عزیز میشوی اگر... هنر سکوت را بیاموزی، زیرا مردم کسی را که به آنها گوش میدهد دوست دارند.
عزیز میشوی اگر... دایره دانش خود را وسیع گردانی و در هر روز دوست تازهای بدست آوری.
عزیز میشوی اگر... تلاش کنی که تخصص و توجهات خود را متنوعتر سازی، این کار موجب آن میشود که هم دایره علم تو افزایش یابد و هم تعداد دوستانت.
عزیز میشوی اگر... کار خوبی برای شخصی انجام دادی، منتظر جبران آن نباشی.
2468
هِی سرفه می کنــی نفست وا نمی شود
طعنه زده به دختر تو همکلاسی اش:
این سرفه ها برای تو بابا نمی شود
√نام مـــــرد برازنده شمـاست..
حالا که آمدی، چند کلمهای برایم حرف بزن؛ از خودت، از کار و بارت؛ از روزگارت...
هنوز توی مزرعه کار میکنی؟
هنوز وقت سحـر، اذان میگویی توی روستا؟
هنوز کاشیکاریِ سردرِ خانه فرو نریخته؟ همان که رویش نوشته بود" اُفَوِّضُ أَمری إِلَی اللهِ إِنَّ اللهَ بَصِیرٌ بِالعِبادِ"
پیر شدهای پدر... پیشانیات چین افتاده... پوست دستت کشیده شده... سوی چشمهایت کم شده...
چه خبر از همسایهها؟
به تو و مادر سر میزنند؟
گفتم مـــادر؛ حالش چهطور است؟
راستی پدر، چرا تنها آمدهای؟
پس مـــادر...
چرا تسبـیحِ مادر توی دستِ تو...
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره
میفهمی ... پیر شده
وقتی داره صورتشو اصلاح میکنه و دستش میلرزه
میفهمی .... پیر شده
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره
میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه....
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش
به خاطر غصه های تو بود...
2468