بنویس شهید و بعد برو سر خط...
همانجا که نخل هایش بدون سر نماز میگذارندو بید های مجنونش به سمت
شرجی
افق در احتزازند....
گفتا که من هم از تو ترک گناه خواهم
انوقت می بینی که همان دم سبکبال در آسمان آغوشم پروازت می دهم وتو
در کنار منی از هجر تو در تاب وتبم
روز من با تو به شب امد وشب با تو به روز
در فراق رخ ماهت گذرد،روز وشبم
هرگاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد تواورا خراب کردی
خدایا به هر که وبه هرچه دل بستم تودلم را شکستی
عشق هر کسی را که به دل گرفتم تو قرارازمن گرفتی
هرکجا خواستم دل مضطرب ودردمندم را آرامش دهم درسایه امیدی
وبه خاطر آرزویی
برای دلم امنیتی به وجود آوردم تو یکباره همه را برهم زدی
ودر طوفانهای وحشتزای حوادث رهایم کردی تا هیچ آرزویی در دل
نپروروم
وهیچ خیری نداشته باشم وهیچ وقت آرامش وامنیتی در دلخود
احساس نکنم ...
تواینچنین کردی تابه غیر از تو محبوبی نگیرم وجز تو آرزویی نداشته
باشم وبه
جز تو به چیزی یا کسی امید نبندم وجز در سایه توکل به تو ،آرامش
وامنیت احساس نکنم .
خدایا ترا برهمه این نعمتها شکر می کنم .
خدایا از آنچه کرده ام اجر نمی خواهم وبه خاطر فداکاریهای خود برتو
فخر نمی فروشم
آنچه داشته ام توداده ای وآنچه کرده ام تو میسر نمودی .
همه استعدادهای من ،همه قدرتهای من،همه وجود من زاده ااده
توست .
من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم از خود کاری نکرده ام که پاداشی
بخواهم .
خدایا هنگامی که غرش رعد آسای من در بحبوحه طوفان حوادث محو
می شد وبه کسی
نمی رسید هنگامی که فریاد استغاثه من درمیان فحش ها وتهمت ها
ودروغ ها ناپدید می شد ...
توای خدای من ،ناله ضعیف شبانگاه مرا می شنیدی وبرقلب خفته ام
نور میتافتی
وبه استغاثه من لبیک می گفتی .
توای خدای من ،در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی ،تو در تنهایی ،انیس
شبهای تار من شدی
تودر ظلمت ناامیدی دست مرا گرفتی وهدایت کردی .
درایامی که هیچ عقل ومنطقی قادر به محاسبه نبود تو بردلم الهام
کردی و
به رضا وتوکل مرا مسلح نمودی ....
خدایا تورا شکر می کنم که مرا بی نیاز کردی تا از هیچ کس وهیچ چیز
انتظاری نداشته باشم.
این بنده در گاهت را ببخش و بیامرز او آشفته هر نیم نگاهی است که
از روی محبت بی حدت به او می نمایانی
خطایایش بسیار است ولی آرامش دلش حب توست
میداند بخشنده تر از درگاهت و مهربان تر از دیدگانت را نمی یابد
تو تنها عشق او و تنها پناه او در هر زمانی هستی
بحر رحمتت را از او دریغ مفرما که او تشنه آب حیات است و او را در
پناهت از اشتباه در راه شناختنت محفوظ بدار
گفت : جایی که میری مردمی داره که میشکننت٬ نکنه غصه بخوری ٬
به آسمان نگاه میکرد و اشک میریخت. پیش خودم فکر کردم :«بگذار به حال خودش باشد». اما طاقت نیاوردم رفتم پرسیدم : «چی شده؟» جواب نداد به آسمان نگاه کردم چیزی فهمیدم. بعد ماه را دیدم که داشت به بچهها کمک میکرد رسیده بودند به رودخانه و به نور احتیاج داشتند که بگذرند تا چند دقیقه قبل نور ماه در دشت نبود و حالا داشت نورافشانی میکرد حاج همت از پشت بیسیم به فرماندهان گردانها گفت:«ما را میبینید؟» پنج دقیقه بیشتر طول نکشید که شنیدم تمام فرماندهان دارند از پشت بیسیم گریه میکنند......
دلم گرفته همین...!!!
ای نخل ها! ما را دریابید. لبخندی برایمان بفرستید, از بغض هایمان بپرسید.
ما محاصره شدگان والفجریم. ما غرق شدگان اروندیم, ما مفقود الاثرهای
رمضانیم.تپه های بغض گرفته ی قلاویزانیم
میدان مینهای فکه ایم, مجنون جزیره ی مجنونیم. غروب های غمگین
شلمچهایم.
ما را پناه دهید ای شفاعت دیده ها. پس چرا چیزی نمیگویید.
من امروز دلم گرفته.... اندازه تمام دو کوهه...!!!
از شکستن آن همه دل نشکست؟
چطور نشنیدید آن همه صدای بلند را؟ راهی مهیا کنید. از سفری به سمت
نور بگوئید. از نخل های سر به زیر حرفی بزنید.
هر توسلی به شما ختم, هر کمیلی روبروی شما آغاز و هر تلاطمی لبیک
گویان به شما می پیوندد.
صدایم را بشنوید که دلتنگم...!!!