زمزمی از نور

شهادت قسمت ما می شد ،ای کاش

زمزمی از نور

شهادت قسمت ما می شد ،ای کاش

کاش میدانستی


کاش می دانستی 
بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت 
من چه حالی بودم!
خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید 
پلک دل باز پرید 
من سراسیمه به دل بانگ زدم 
آفرین قلب صبور 
زود برخیز عزیز 
جامه تنگ در آر 
وسراپا به سپیدی تو درآ .
وبه چشمم گفتم : 
باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟ 
که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است ! 
چشم خندید و به اشک گفت برو 
بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه .
و به دستان رهایم گفتم: 
کف بر هم بزنید 
هر چه غم بود گذشت .
دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده ! 
وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند
خاطرم راگفتم: 
زودتر راه بیفت 
هر چه باشد بلد راه تویی. 
ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت: 
مرحمت کم نشود 
گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست . 
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم

پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم

و به لبها گفتم : 
خنده ات را بردار 
دست در دست تبسم بگذار 
و نبینم دیگر 
که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی
مژده دادم به نگاهم گفتم: 
نذر دیدار قبول افتادست 
ومبارک بادت 
وصل تو با برق نگاه
و تپش های دلم را گفتم : 
اندکی آهسته 
آبرویم نبری 
پایکوبی ز چه برپا کردی
نفسم را گفتم : 
جان من تو دگر بند نیا 
اشک شوقی آمد 
تاری جام دو چشمم بگرفت

و به پلکم فرمود: 
همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه 
پای در راه شدم
دل به عقلم می گفت : 
من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد 
هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی 
من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند 
و مرا خواهد دید
عقل به آرامی گفت : 
من چه می دانستم 
من گمان می کردم 
دیدنش ممکن نیست 
و نمی دانستم 
بین من با دل او صحبت صد پیوند است
سینه فریاد کشید : 
حرف از غصه و اندیشه بس است 
به ملاقات بیندیش و نشاط 
آخر ای پای عزیز 
قدمت را قربان 
تندتر راه برو 
طاقتم طاق شده
چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم می کرد/دست بر هم می خورد 
مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید
عقل شرمنده به آرامی گفت : 
راه را گم نکنید
خاطرم خنده به لب گفت نترس 
نگران هیچ مباش 
سفر منزل دوست کار هر روز من است
عقل پرسید :؟ 
دست خالی که بد است 
کاشکی ...
سینه خندید و بگفت : 
دست خالی ز چه روی !؟ 
این همه هدیه کجا چیزی نیست !
چشم را گریه شوق 
قلب را عشق بزرگ 
روح را شوق وصال 
لب پر از ذکر حبیب 
خاطر آکنده یاد ....

کیست و چیست؟

 

دو سوال
خدا کیست و چیست ؟

خداوند حس و ادراکی است در قلب ، جان و روح همگی انسانها که از بدو تولد تا بحال دراعماق ذهن و نفس ما

نیروی مافوق و لایزالی قرار گرفته و خودآگاه یا ناخودآگاه ما را به پرستش و عبودیت معبودی جاویدان و ازلی وا

می دارد . لذا تمامی کافران و مشرکان نادان ، خود نیز این حقیقت انکارناپذیر را دانسته و نسبت به آن کاملاً واقف

شده اند اما باز منکر آن میشوند و علت اصلی آن نیز تکبر و غرور حاکم بر عقل و خودبزرگ بینی مفرط آنهاست .



***************************

دین چیست ؟

دین تنها یک وسیله و یک ابزار است جهت رسیدن به مطلوب دنیا و آخرت ، آنطور که خداوند مقرر نموده است .

 اما بازهم اصل نیست . اصل شناخت ، معرفت . ادراک ما از خداوند مستغنی الوصف است . شاید دین ما را در این

راه یاری کند اما موانعی نیزدر مسیر ما قرار می دهد که همان باید ها و نباید هاست . دین درجای خود نیز آدم را

اسیر و در بند می نماید و برای رهایی از این محدودیت ها نیز تنها راه ، رجوع به عقل و تطبیق دستورات و

مقررات دینی با شرایط زمانی و مکانی جامعه است

2468.


مثل همه ی ما بود

Big\1389\11\23119021136241215163156131610966222216211.jpg


مثل همه کودکان در آغوش گرم مادرش بزرگ شد و مثل همه نوجوان ها، در همین کوچه ها و خیابان ها فوتبال بازی می کرد و مثل همه جوان ها عاشق شد. ناگهان کسی، دلش را ربود و اسمش را گذاشت شهید. مثل همه ما بود اما مثل همه ما نشد.

تبیان
2468

پلاک پسرم گردن شما نیست؟

به یاد شهدای گمنام


همیشه یک پیمانه برنج بیشتر می ریخت

هر عید برای نوجوانش لباس عید می خرید

یک روز ، جوانی را توی تلویزیون نشانم داد :

ببین چقدر شبیه سعید است !

اصلاً سعیدش همه جا بود حتی توی تلویزیون سال 89 .

چند روز پیش بنیاد شهید برای پسرش مراسم گرفت

نرفت !

حتی یک بار هم سر قبر خالی پسرش که فقط محض یاد آوری بود

نرفت

می گفت هدیه را پس نمی گیرند ، جلو ملائکه از خدا خجالت می کشم بروم دنبال پسرم !

آخرین باری که پسر این زن با یک ساک خالی از خانه رفت 27 سال پیش بود

هنوز برنگشته !!

شما را به خدا اینقدر بلند نگویید با پذیرش قطعنامه جنگ تمام شد

این زن ، پسرش را در جنگ جا گذاشته

یک وقت می شنود !

نه که او نداند جنگ تمام شده

حتی می داند که هدیه را پس نمی گیرند

او شماره همه روزهای جنگ را حفظ است !

... احیاناً خبری نشانی از پسرش ندارید ؟!

احیاناً پلاک پسر او گردن شما نیست ؟!

... یا مفرج هم یعقوب علیه السلام

چشم هایش غربت یک انتظار 27 ساله را دارد

... " او یک مادر است "

2468