درقلاجه بودیم، سال شصت و دو، هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکتهایی را که توی دوکوهه داشتیم برداشتیم آوردیم دادیم به بچه ها.
حاج همّت آمد . داشت مثل بید میلرزید.
گفتم : اورکت داریم آ. بدهم تنت کنی؟
گفت: هر وقت دیدم همه تن شان هست من هم تنم میکنم.
تا آن جا بود ندیدم اورکت تنش کند.
می لرزید و می خندید.