زمزمی از نور

شهادت قسمت ما می شد ،ای کاش

زمزمی از نور

شهادت قسمت ما می شد ،ای کاش

می لرزید و می خندید.


درقلاجه بودیم، سال شصت و دو، هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکت‌هایی را که توی دوکوهه داشتیم برداشتیم آوردیم دادیم به بچه ها.

حاج همّت آمد . داشت مثل بید می‌لرزید.

گفتم : اورکت داریم آ. بدهم تنت کنی؟

گفت: هر وقت دیدم همه تن شان هست من هم تنم می‌کنم.

تا آن جا بود ندیدم اورکت تنش کند.

می لرزید و می خندید.

نظرات 2 + ارسال نظر
حسن یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:37 ق.ظ http://cheshme2ss.blogfa.com

منم دوست دارم اینقد مناعت طبع داشتم تا وقتی نداشتم بخندم. حاجی نداشتی و خندیدیو. ماکه داریم گریه میکنیم.

ابراهیم جمعه 4 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:27 ق.ظ http://www.namnameaftab.blogfa.com

بی دلیل نیست که او او حاج همت موند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد