با آنکه در نگاه کسی بال وپر نداشت
چیزی به جز هوای پریدن به سر نداشت
مجنون بود ومنزل لیلا برای او
راهی به غیربوسه زدن برخطر نداشت
اوپای این معامله با عشق رفته بود
دیگر نظر به جانب سودوضرر نداشت
پنهان شد از نگاه اسیران خاک ورفت
جایی که آسمان هم از آن جا خبر نداشت
شرط به اوج پر زدن از خاک کندن است
اوقدر یک وجب هم از این خاک برنداشت
ریشتو روی پتو میذاری یا زیرش؟
بعداز ظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال 64یا 65 بود .
کنار حاج محسن دین شعاری ،مسئول تخریب لشگر 27 محمد رسول الله (ص)دراردوگاه دوکوهه ایستاده بودیم وباهم گرم صحبت بودیم
یکی از بچه های تخریب که خیلی هم شوخ ومزه پران بود از راه رسید وپس از سلام وعلیک گرم ،
روبه حاجی کرد وبا خنده گفت :
حاجی جون ،یه سوال ازت دارم خداوکیلی راستشو بهم می گی؟
حاج محسن ابروهاشو بالا کشید ودرحالی که نگاه تندی به اوانداخته بود گفت:
پس من هرچی تاحالا می گفتم دروغ بوده؟؟
بسیجی خوش خنده که جا خورده بود سریع عذر خواهی کرد وگفت :
نه ،حاجی خدانکنه ،ببخشین بدجور گفتم .یعنی می خواستم بگم حقیقتشو بهم بگین...
حاجی در حالی که می خندید دستی برشانه اوزدوگفت : سؤالت را بپرس .
-می خواستم بپرسم شما شبها وقتی می خوابین ،باتوجه به ریش بلند وزیبایی که دارین ،
پتو رو روی ریشتون می کشید یا زیر ریشتون ؟
حاجی دستی به ریش حنایی رنگ وبلند خود کشید .
نگاه پرسشگری به جوان انداخت وگفت :
چی شده که شما امروز به ریش بنده گیر دادی؟
-هیچی حاجی همینجوری ...
-همین جوری ؟که چی بشه؟
-خوب واسه خودم این سؤال پیش اومده بود خواستم بپرسم.حرف بدی زدم ؟
-نه حرف بدی نزدی .ولی ....چیزه ...
حاجی همینطوری به محاسن نرمش دست می کشید .نگاهی به آن می انداخت.
معلوم بود این سؤال تابه حال برای خود اوپیش نیامده بود وداشت درذهن خود مرور می کرد .
که دیشب یا شبهای گذشته ،هنگام خواب ،پتورا روی محاسنش کشیده یا زیرآن .
جوان بسیجی که معلوم بود به مقصد خودرسیده است ،خنده ای کرد وگفت :نگفتی حاجی ،میخوای فردا بیام جواب بگیرم؟
وهمچنان می خندید .
حاجی تبسمی کرد وگفت :باشه بعداًجوابت رو میدم .
یکی دوروزی گذشت .
دست برقضا وقتی داشتم با حاجی صحبت می کرد م همان جوانک بسیجی از کنارمان رد شد .
حاجی اوراصدازد .
جلو که آمد پس از سلام وعلیک باخنده ریز وزیرکی به حاجی گفت :چی شد؟
حاج آقا جواب مارو ندادی ها؟؟؟
حاجی با عصبانیت آمیخته به خنده گفت : پدر آمرزیده ..یه سوالی کردی که این چند روزه پدر من دراومده .هر شب وقتی می خوام بخوابم فکر سؤال جنابعالی ام .
پتو رو می کشم روی ریشم ،نفسم بند می آد .
می کشم زیرریشم ،سردم میشه .
حلاصه این هفته با این سؤال الکی تو نتونستم بخوابم .
هر سه زدیم زیر خنده .دست آخر جوان بسیجی گفت :پس آخرش جوابی
برای این سؤال من پیدا نکردی ؟
کمپوت
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده ود که یه هو یه خمپاره اومد وبومممممم...
نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده وافتاده زمین
دوربینو برداشتم رفتم سراغش .
بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ....
در حالی که داشت اشهد وشهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت :
من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم .
اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکنید .
بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزیون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر ...
باهمون لهجه اصفهونیش گفت :
اخوی آخه می دونی تاحالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده .
عملیات مسلم بن عقیل
این عملیات در 50 دقیقه بامداد 9/7/61 وبارمز مبارک «یا اباالفضل العباس (ع) » در منطقه عملیاتی غرب سومار وارتفاعات مشرف برشهر مندلی عراق تحت فرماندهی قرارگاه نجف اشرف با اهد اف آزاد سازی چندین ارتفاع مرزی وانهدام نیروهای دشمن و تصرف ارتفاعات مشرف برشهر مندلی آغاز می شود .
این منطقه از جبهه های مهم محسوب می شد وبه علت نزدیک بودن به بغداد از استحکامات زیادی برخوردار بود .
رزمندگان اسلام متشکل از ارتش وسپاه با شنیدن رمز مبارک عملیات ،هجمه خودرا آغاز کرده وپس از عبور از موانع متعددمین وتبه های انفجاری به سربازان خسته ازآماده باشهای مکرر یورش می برند .
در نخستین دقایق حمله ،ارتفاعات «گسیکه تا کله شو آن » به دست توانای رزمندگان آزاد وعملیات برای آزاد سازی دیگر اهداف دنبال می شود .
به دنبال درگیری رزمندگان با نیروهای پیاده وزرهی دشمن تعداددیگری از ارتفاعات مشرف برشهر مندلی وچندین پاسگاه ایرانی از لوث وجود بعثیان پاکسازی وضربات سختی به آنها وارد می شود .
در صبح رو عملیات ،دشمن با جمع آوری نیروهای شکست خورده خود اقدام به پاتک می کند که با دریافت ضربات کوبنده عقب می نشیند و سرانجام درمرحله دوم تکمیلی ،رزمندگان اسلام با رمز مبارک
«یا حضرت زین العابدین (ع)»به عکس العمل وحرکات ایذایی بعثیان خاتمه داده وبا تسلط برارتفاعات ،آنها را به دشت باز و جلگه های اطراف می رانند که بدین ترتیب شهر مندلی درمعرض تهدید قرار گرفته ونزدیک به 150 کیلومتر مربع از خاک میهن اسلامی آزاد می شود .
نتایج عملیات
مناطق وتأسیسات آزادشده :
ارتفاعات مشرف برمندلی عراق ،آزادی وپاکسازی پاسگاههای مرزی ایران به اسامی سلمان کشته ،سان بابا،
قلعه جوق ،سومار،میان تنگ وکانی شیخ.
دراین عملیات 150 کیلومتر از خاک میهن اسلامی آزاد وپاکسازی می شود .
تجهیزات منهدم شده دشمن:
79 دستگاه تانک ونفربر
چندین انبارمهمات وخودروهای حامل مهمات
چندید قبضهتفنگ 106 میلیمتری
3قبضه سلاح کاتیوشا
غنایم :
تعدادی موشک مالیوتکا ،تعداد زیادی بی سیم ،انواع خمپاره انداز ،یک دستگاه رادار،یک دستگاه ردیاب صوتی توپخانه ،3دستگاه لودر وبولدوزر،مقداری سلاح سبک ونیمه سنگین ،3قبضه توپ 100 میلیمتری ،100 قبضه تیربار ودوشکا
تعدادکشته و زخمی دشمن:
بیش از 4000نفر
تعداداسرا:
275نفر
شهید بهنام محمدی
کمتر رزمنده ای بود که مثل او جنب وجوش داشته باشد .
از دیگران تشر وتذکر نوش جان کند ولی باز به تلاش وخدمت اش بی وقفه ادامه دهد وکوتاه نیاید .
انگار اصلا خستگی با او قهر کرده بود .
التماس می کرد با بچه ها به منطقه درگیری با عراقی ها برود ورزمنده ها هم به خاطر سن کم
وعلاقه ای که به او داشتند طفره می رفتند .
بارها با خواهش وتمنا از سید صالح تقاضا می کرد :
«می آیم براتون خشاب پر می کنم ،آب رسانی می کنم ،گلوله آر.پی.جی حمل می کنم
سر برانکارد مجروحین را می گیرم ،مگه من چی کم دارم ،رضایت بده من هم باهاتون بیام جلو»
اما هر بار امتناع می کردند وجواب نه می شنید .
پابرهنه وسراسیمه ،باحالت پریشان به طرف عراقی ها می رفت وباصحنه سازی ادعا می کرد که
پدرومادرش راگم کرده وآواره شده .
آنها هم می بردند در مقرشان آب و آذوقه ای بهش می دادندوتا عراقی ها سرشان گرم می شد با
شناسایی میزان نیروها وتجهیزات ونقاط ضربه پذیری فرار می کرد
می آمد به رزمنده های خودمان گزارش میداد .
یک روز هم یکی از فرمانده ها و نیروهای قبراق مقاومت 35 روزه خرمشهر راکه سخت مجروح شده
بود همین نوجوان خردسال ،سوار یک فرغون بدون لاستیک کرده وبه سختی ،اما مصمم به تعبیرخودش راننده آمبولانس شد وپیکر خونین اورا به مقر اورژانس رساند .
رشادت بلوغ این بزرگ مرد کوچک در سفارشی که به عنوان وصیت ازاوبه یادگارمانده .
درست است که بهنام قبل از تسخیر حرمشهر به شهادت رسید وشهرش را دراسارت
ندید .امااین سه جمله ،یاداورا ماندگار کرده است:
«من جسمم را به خاک ،روحم را به خدا وراهم را به آیندگان می سپارم
سرو یادش در خاطره هامان سبز باد
نمی توان سخنی گفت از وفای شهید
مگر شود برسد عاشقی ،به پای شهید
کبوترانه پریدند تا نهایت عشق
وخم نشد به ستم هیچ شانه های شهید
چه صادقانه به میدان عاشقی رفتند
گواهشان چه کسی بهتراز خدای شهید
همیشه عطر شقایق شکوفه می آید
ازآن مکان مقدس که هست جای شهید
به روی کوچه ودیوارهای شهر شما
نوشته اند اثری از نشا نه های شهید
تام بیت غزل های من که چیزی نیست
هزار مرتبه جانم شود فدای شهید
وجاودانه به مانند نور وخورشیدند
همیشه تا به ابد هست رد پای شهید
شادی روح مطهر شهیدان انقلاب اسلامی ایران صلوات
بسم الله الرحمن الرحیم
همه با هم پیش به سوی 22 بهمنی انقلابی و دشمن شکن
این مدعیان در طلبش بی خبرانند آن را که خبر شد خبری باز نیامد
شهید مهدی زین الدین
حائز رتبه چهارم کنکور سراسری که آرزوی هر جوان مشتاق ادامه تحصیل است ،در یک دست
در طرف دیگر انقلاب وجنگ وارزش های نظام .
دریافت سه پذیرش از دانشگاه های فرانسه برای تحصیلات تکمیلی ،
انتخاب برای خدمت یا کسب عنوان مهندسی ودکتری...
جداًاگر امثال مهدی می ماندند امروز دارای چه جایگاه علمی واجرایی می شدند ؟
اگر جنگ نبود چقدر از این نخبه های مخلص وباسواد در خدمت نظام قرار می گرفتند ؟
خوشبختانه اکثرشان فقط در یک بُعد شاخص نبودند .
یادمان نرفته چهره غم زده وسراسر دلهره آن افسر ارشد عراقی که به عنوان سردسته اسرا زانو در بغل گرفته بود .وقتی دید فرمانده لشکر نیروهای ایرانی ،همان جوانی است که چندی پیش هنگام شناسایی در سنگر او مشغول چای خودردن بوده که این افسر سر می رسد وبا یک سیلی محکم و اهانت به خیال این که از سربازان یگانش می باشد اورابیرون می کند توقع داشت اگر نه با صرف یک گلوله حداقل پوتین فرمانده لشکر ،به تلافی آن سیلی صورتش را خُرد کند اما این هنرمند آن قدر برنفس اش کار کرده که وقتی به دستور یک بسیجی ناآشنا ،دوبار مسافت طولانی آوردن آب با آفتابه را تحمل می کند وخاضعانه چشم هم می گوید ،آن قدر سعه صدر دارد که درمقابل یک اسیر ولو فرمانده و مقصّر ،برخودش مسلط باشد وانتقام نگیرد .
روحش شاد ویادش گرامی
عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط میبندم زمانیکه نه زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطــــق مــــی شــود