زمزمی از نور

شهادت قسمت ما می شد ،ای کاش

زمزمی از نور

شهادت قسمت ما می شد ،ای کاش

هنر بلوغ


شهید بهنام محمدی


کمتر رزمنده ای بود که مثل او جنب وجوش داشته باشد .

از دیگران تشر وتذکر نوش جان کند ولی باز به تلاش وخدمت اش بی وقفه ادامه دهد وکوتاه نیاید .

انگار اصلا خستگی با او قهر کرده بود .

التماس می کرد با بچه ها به منطقه درگیری با عراقی ها برود ورزمنده ها هم به خاطر سن کم

وعلاقه ای که به او داشتند طفره می رفتند .


بارها با خواهش وتمنا از سید صالح تقاضا می کرد :

«می آیم براتون خشاب پر می کنم ،آب رسانی می کنم ،گلوله آر.پی.جی حمل می کنم

سر برانکارد مجروحین را می گیرم ،مگه من چی کم دارم ،رضایت بده من هم باهاتون بیام جلو»


اما هر بار امتناع می کردند وجواب نه می شنید .

پابرهنه وسراسیمه ،باحالت پریشان به طرف عراقی ها می رفت وباصحنه سازی ادعا می کرد که

پدرومادرش راگم کرده وآواره شده .

آنها هم می بردند در مقرشان آب و آذوقه ای بهش می دادندوتا عراقی ها سرشان گرم می شد با

شناسایی میزان نیروها وتجهیزات ونقاط ضربه پذیری فرار می کرد

می آمد به رزمنده های خودمان گزارش میداد .

یک روز هم یکی از فرمانده ها و نیروهای قبراق مقاومت 35 روزه خرمشهر راکه سخت مجروح شده

بود همین نوجوان خردسال ،سوار  یک فرغون بدون لاستیک کرده وبه سختی ،اما مصمم به تعبیرخودش راننده آمبولانس شد وپیکر خونین اورا به مقر اورژانس رساند .


رشادت بلوغ این بزرگ مرد کوچک در سفارشی که به عنوان وصیت ازاوبه یادگارمانده .

درست است که بهنام قبل از تسخیر حرمشهر به شهادت رسید وشهرش را دراسارت

ندید .امااین سه جمله ،یاداورا ماندگار کرده است:


«من جسمم را به خاک ،روحم را به خدا وراهم را به آیندگان می سپارم


سرو یادش در خاطره هامان سبز باد

شهید

نمی توان سخنی گفت از وفای شهید

 

                                                  مگر شود برسد عاشقی ،به پای شهید

کبوترانه پریدند تا نهایت عشق   

 

                                                    وخم نشد به ستم هیچ شانه های شهید

چه صادقانه به میدان عاشقی رفتند

 

                                                     گواهشان چه کسی بهتراز خدای شهید

همیشه عطر شقایق شکوفه می آید

 

                                                     ازآن مکان مقدس که هست جای شهید

به روی کوچه ودیوارهای شهر شما

 

                                                       نوشته اند اثری از نشا نه های شهید

تام بیت غزل های من که چیزی نیست

                                             

                               هزار مرتبه جانم شود فدای شهید     

وجاودانه به مانند نور وخورشیدند

 

                                                       همیشه تا به ابد هست رد پای شهید

                                                     


                      شادی روح مطهر شهیدان انقلاب اسلامی ایران صلوات


برخیزید

بسم الله الرحمن الرحیم


همه با هم پیش به سوی 22 بهمنی انقلابی و دشمن شکن



این مدعیان در طلبش بی خبرانند

آن را که خبر شد خبری باز نیامد

هنر انتخاب

شهید مهدی زین الدین 



حائز رتبه چهارم کنکور سراسری که آرزوی هر جوان مشتاق ادامه تحصیل است ،در یک دست 


در طرف دیگر انقلاب وجنگ وارزش های نظام .


دریافت سه پذیرش از دانشگاه های فرانسه برای تحصیلات تکمیلی ،


انتخاب برای خدمت یا کسب عنوان مهندسی ودکتری...


جداًاگر امثال مهدی می ماندند امروز دارای چه جایگاه علمی واجرایی می شدند ؟


اگر جنگ نبود چقدر از این نخبه های مخلص وباسواد در خدمت نظام قرار می گرفتند ؟


خوشبختانه اکثرشان فقط در یک بُعد شاخص نبودند .


یادمان نرفته چهره غم زده وسراسر دلهره آن افسر ارشد عراقی که به عنوان سردسته اسرا زانو در بغل گرفته بود .وقتی دید فرمانده لشکر نیروهای ایرانی ،همان جوانی است که چندی پیش هنگام شناسایی در سنگر او مشغول چای خودردن بوده که این افسر سر می رسد وبا یک سیلی محکم و اهانت به خیال این که از سربازان یگانش می باشد اورابیرون می کند توقع داشت اگر نه با صرف یک گلوله حداقل پوتین فرمانده لشکر ،به تلافی آن سیلی صورتش را خُرد کند اما این هنرمند آن قدر برنفس اش کار کرده که وقتی به دستور یک بسیجی ناآشنا ،دوبار مسافت طولانی آوردن آب با آفتابه را تحمل می کند وخاضعانه چشم هم می گوید ،آن قدر سعه صدر دارد که درمقابل یک اسیر ولو فرمانده و مقصّر ،برخودش مسلط باشد وانتقام نگیرد .


روحش شاد ویادش گرامی 

یابن البدور المنیره

                              

                               

                              عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود

 

                               عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود

 

                                شرط میبندم زمانیکه نه زود است و نه دیر

 

                                 مهربانی حاکم کل مناطــــق مــــی شــود 


هنر ایثار گری..

 

 

حاج آقا حافظی : پدر دو ایثارگر ومسؤول تدارکات گردان تخریب لشکر 27 نقل می کرد :

دانش اموزی در محله ی ما بود که صبح ها با اتوبوس به مدرسه می رفت وخرید های منزل شا ن هم عمدتا ازمغازه مابود .

چند روزی دیدم نمی آید در ایستگاه بایستد وبه مدرسه برود .

تااین که یک روز عصر آمد و85 ریال پول خرد گذاشت روی پیشخوان وگفت :

آقا حافظی یک قوطی کمپوت گیلاس بدهید .

گفتم : چی شده ؟کسی مریض شده ،می خواهی ملاقات به بیمارستان بروی ؟

اول کمی تأمل کرد وبعد جواب داد :

« نه می خواهم بفرستم جبهه برای رزمنده ها .

چند روزی پیاده رفتم مدرسه ،پول بلیطهایم را جمع کردم تا بتوانم این کمپوت را بخرم »

حاجی می گفت : او که رفت انگار دنیا را کوبیدند تو سرم .به خودم گفتم : پیرمرد از این نوجوان یاد بگیر . ایثار یعنی این ،پاشو ،پاشو که تو شهر موندن دیگه صلاح نیست و....آمدم بلکه در خدمت رزمنده ها باشم .

 

دبیر یکی از مدارس تعریف می کرد :

وقتی در کلاس مطرح کردم : » بچه ها هر که مایل است می تواند به جبهه ها کمک کند دو سه روزی بچه ها از پول تو جیبی یا کمک ها ی خانواده هایشان برای جبهه پول می آوردند

یک روز دیدم یکی از شاگردها که می دانستم یتیم است ووضع مالی مناسبی هم ندارد آمد پرسید : آقادبیر اجازه .

2ریالی هم برای جبهه ها قبول می کنید ؟

بعد از کمی تأمل گفتم : بله هر چقد رباشه قبوله >

فردایش آمد وبا شرمندگی ولی همراه با یک آرامش ورضایت سکه دوریالی ای را گذاشت کنار کمک های بچه ها

آخر زنگ صدایش کردم وپرسیدم :

«قضیه ی این سکه ات چی بود ه؟خدا قبول کنه ،برایم بگو »

گفت : « من که پول توجیبی نمی گیرم ،تنها یک کیف پول کوچک یادگار ی مادرم دروسایلم بود .

شب در خوابگاه پرورشگاه گفتم : بچه ها کسی این را می خر د ؟

هرکسی با یک متلک وشوخی پاسخم را داد

یکی گفت : این که 2ریال بیشتر نمی ارزد .

من هم از شما اجازه گرفتم ویادگاری مادرم را فروختم تاسهمی در کمک به جبهه ها داشته باشم »

 

دوستان تفسیر و تحلیل این داستانها با خودتون ،ولی به نظر من پیام های غیر قابل وصفی در اون نهفته هست که زبان قاصره از بازگوکردنش ...........................

منافقین گرفتاری قدیمی امت اسلام


مقام معظم رهبری «مدظله العالی » در فرازی از بیانات خویش در سخنان یاد شده ،گرفتاری امت اسلامی از ناحیه منافقان را همانند گرفتاری ومشغله رسول گرامی اسلام (ص) وحضرت امیر (ع) درسال های نخستین ظهوئر اسلام دانسته و افشاگر ی وتبلیغ روشنگرانه نسبت به این گونه جریان های خطرناک را وظیفه ای مهم ارزیابی می فرمایند :

« مهم ترین برهه ای وزمان ومکانی که تبلیغ آنجا معنا می دهد جایی است که فتنه وجود داشته باشد .

بیشترین زحمت در صدر اسلام ودرزمان پیغمبر ،زحمات مربوط به منافقین بود.

بعد از پیغمبر ،درزمان امیرالمؤمنین زحماتی بود که از درگیری و چالش حکومت اسلامی با افرادی که مدعی اسلام بودند به وجود می آمد .

بعد هم همین جور ،در دوران ائمه (علیهم السلام ) هم همین جور ،دوران غبار آلودگی فضا .

والاآن وقتی که جنگ بدر هست ،کار دشوار نیست ،

آن وقتی که در میدانهای نبرد حاضر می شوند با دشمنانی که مشخص است این دشمن چه می گوید کار دشوار نیست .

آن وقتی مسئله مشکل است که امیر المؤنین در مقابل کسانی واقع می شود که اینها مدعی اسلام اند ومعتقد به اسلام هم هستند

اینجور نبود که معتقد به اسلام هم نباشند از اسلام برگشته باشند ،نه ،معتقد ند به اسلام ،راه را غلط می روند .

هواهای نقسانی کار دستشان می دهد .

این مشکلترین وضع است که افراد را به شبهه می اندازد به طوری که اصحاب عبدالله بن مسعود می آیند خدمت

حضرت می گویند » انّا قد شککنا فی هذا القتال » {وقعه صفین ،ص115} « مادر این جنگ شک داریم »

چرا باید شک کنند ؟

این شک خواص ،پایه حرکت صحیح جامعه اسلامی را مثل موریانه می جود

اینی که خواص در حقایق روشن تردید پیدا کنند وشک پیدا کنند اساس کارها را مشکل می کند .

مشکل کار امیر المومنین این است

امروز هم همین است امروز در سطح دنیا که نگاه کنید همین جور است : درسطح داخل جامعه خودمان که نگاه کنید همین جور است تبیین لازم است .

دراین بیان روشن حضرت آیت الله خامنه ای رهبر حکیم وفرزانه انقلاب برلزوم روشنگری برای خواص خاطر نشان می فرمایند زیرا فضا آنچنان آمیخته با شبه حقیقت ها می باشد که نخبگان سیاسی نیز ممکن است به اشتباه بیفتند چه رسد به عامه مردم .

 

 

خویشتن را درمسیر انقلاب                  غرق دریای ولایت می کنیم

در ولایت بهر ایام ظهور                     با تو تمرین اطاعت می کنیم 

مرد با غیرت



پدر اگر تو نبودی وطن بهار نداشت 

               

                     نهال غیرت ما بوی برگ و بار نداشت


اگر تو سینه ی خود را سپر نمی کردی 


                     هجوم دشمنی آشفته جان مهار نداشت 


تو مرد بودی ودیدی که آن پدیده شوم 


                              زناگوارترین ها فرو گذار نداشت 


دلاورانه به دریا زدی ورفتی 


                   اگرچه بعد تو این سقف اعتبار نداشت


رها زدلهره ی اینکه کودکی هرشب


                          برای دیدنت آرامش و قرار نداشت 


به روزهای نداری ،زمان بیماری


                       خیال خاطره ای از تو در کنار نداشت


ویا جوانی یک زن به چشم رهگذران 


                            چه زود سوخت و خاکسترش غبار نداشت


رسید ،قصه به جایی که من ،تو ......مادر


                               وخانه ای که دگر روز و روزگار نداشت


پروانه نجاتی

                       

بنواز...


مصلای دل ،حس نیاز دارد ،


مهر نماز می طلبد تا برسجاده ی خشوع ،


جانماز بندگی پهن کند .


سر به مُهر ساید 


تا چشم دل در عرش بگشاید 


وتماشاگه راز را بی هیچ پرده ببیند .


با سیر در ملکوت ،مُلک و مَلک را همراه  یا رب یا رب قدوسیان 


یک جا نظاره کند 


وآنگاه عاشقانه هم آوای قدوسیان ،


سبّوح و قدّوس وربُّ الملائکه والروح زمزمه ی جانش شود .


لبیک لبیک رب گوید و 


مدهوش ،از جام وصل یار بر بستر خاک ،


های هایی اولوهی کند 


وضجه ی ای دوست ،ای دوست داشته باشد .


پس ،مطرب بنواز تا خراباتیان ،نوش عشق کنند و عاشقان در 


خرابات،مدهوش و 


اله به عرش الهی ،سیر وسلوکی نادیدنی را تجربه نمایند ...


بنــــــــــــــــــــــــــواز .........


یک جرعه آفتاب

متاع جان به دو گونه از دست می رود :


یکی این که آن را گم کنیم 

و

دیگر اینکه آن را بفروشیم.


کدام بهتر است ؟


آنها که در راه خدا کشته نمی شوند ،جانشان را گم کرده اند ودر مقابل چیزی در دست ندارند .


و آنها که این متاع رادر راه خدا می دهند وجانشان رادر راه او مصرف می کنند کسانی هستند که آن 


را فروخته اند ودر عوض چیزی گرفته اند :


«إنَّ الله اشتری من المومنین أنفسهم وأموالهم بأن لهم الجنه»